خلاصه کتاب
ملوک تا شب از اتاقش بیرون نیامد. روی تختش یک وری دراز کشیده مجله زن روز راورق زده با دوستانش تلفنی گپ می زد تا اینکه کوثر خدمتکارشان ضربه ملایمی به در زد و گفت: خانوم، اقا تشریف اوردند شام رو بکشم؟ ملوک با حالتی تحکم امیز گفت: اره بکش منم الان میام. سپس از جا بلند شد ارایش صورتش را تکمیل کرد شانۀ نگین داری را توی موهای فر خورده اش فرو برد.
https://niceroman.ir/?p=1750
لینک کوتاه مطلب: