خلاصه کتاب
بعد از اتفاقات تلخی که برام افتاد، بعد از یک ماه دوندگی و در نهایت تسلیم سرنوشت شدن، بالاخره به حرف دایان گوش دادم و بلیط گرفتم برای آمریکا.
چرخیدم و همونطور که به نیمی از بدنم خیره بودم دستم رو گذاشتم روی شکمم لعیا میگفت خوبه که هست، میگفت اون الآن یه موجود زنده است، میگفت گناه داره، میگفت نباید سقطش کرد. میگفت اون پاکه. چرا باید نابود بشه؟!
https://niceroman.ir/?p=1404
لینک کوتاه مطلب: