خلاصه کتاب
دارم به خیابان نگاه میکنم و خاطرات یادم میافتد، یاد آن روزی که از دانشگاه برمیگشتم و باران تند میبارید و من عاشقش بودم و حاضر بودم مدت طولانی پیاده راه برم تا از این انرژی جان فزا بهره گیرم.
لذت میبردم و حواسم به اطرافم نبود. از دانشگاه بیرون آمدم تا به اتوب.. و.. س برسم. ماشینی کنارم بوق زد، محل ندادم.
https://niceroman.ir/?p=11640
لینک کوتاه مطلب: