خلاصه کتاب
آذر ماه بود وهوا سردتر از همیشه… پرده ی توری را کنار زد!! از گوشه پنجره آسید مرتضی را دید، در میان دخترکان 15 14ساله مهربان میخندید… بچه ها دوستش داشتند، سورمه ای پوش ها، بی غرض، همیشه شوخی می کردند با او!!! و سید سخاوتمندانه لبخند می پاشید به روی آن ها!!! اصلا مگر میشد کسی از سید دوست داشتنی مدرسه بدش بیاید؟؟ نه…. نمیشد…. او تنها دوست داشتنی نور بود بی شک!!! همان لحظه دلش پرکشید برای آن شال سبز دورگردنش!! دل لعنتی می خواست، که شال معطر را بو بکشد و ریه هایش را پر کند از عطر گل محمدی…. پرده را انداخت، حمید از صبح که رفته بود و برای ناهار هم برنگشته بود، باعث شد که یکهو دلتنگش شود….
https://niceroman.ir/?p=2027
لینک کوتاه مطلب: