خلاصه کتاب
بله، طبق معمول یک روز بد زمستانی در مونتایا بود، ولی این موضوع جنبهی خوشایندی
هم داشت . حداقل هوای تازه و سرد کاملا هوشیارم کرده و باقیماندهی صحنههای عاشقانه
را از ذهنم دور کرده بود . بعلاوه این موضوع مرا در ذهن خودم ثابت و پایدار نگه میداشت.
تمرکز کردن روی سرمای در حال رسوخ به بدنم، بهتر از یادآوری دستهای کریستین به
دور خودم بود . آنجا ایستاده بودم و بدون اینکه واقعا چشمانم چیزی ببینند به شاخههای
درختان خیره شده بودم . از اینکه در مورد لیزا و کریستین احساس خشم میکردم .
غافلگیر شدم . به تلخی فکر کردم و حتما خیلی خوب میشد که آدم هر غلطی دلش
خواست یکند . لیزا گاهی گفته بود آرزو میکند بتواند ذهن مرا احساس کند، درست
همانطور که من احساس میکردم . واقعیت این بود که او اصلا نمیدانست چقدر
خوششانس است
https://niceroman.ir/?p=676
لینک کوتاه مطلب: