خلاصه کتاب
تیامدا تیامدا موهای مشکیرنگش را از جلوی چشمان خود کنار زد و با احتیاط کاغذ را به توماس نشان داد. به صندوقچۀ قهوهایرنگ و قدیمی اشاره کرد که کنج اتاق قرار داشت.
این تکه کاغذ رو داخل این صندوقچه پیدا کردم و متن عجیبی که روی اون نوشته توجهم رو جلب کرده. یک متن متفاوت که «من» رو مورد خطاب قرار داده و حتی «من» رو جمع بسته!
توماس چشمان آبیرنگش را در حدقه چرخاند و با بیحوصلگی گفت: «من که متوجه نشدم چی گفتی، فعلاً بیا کمک مادر. درسته وسایل زیادی نداشتیم که به این خونۀ جدید بیاریم، ولی تمیزکردن همین خونه کلی کار داره و مادر به تنهایی از پسش بر نمیاد، منم میخوام برم و از تلفن گلفروشی که ابتدای خیابونه به پدر زنگ بزنم.»
https://niceroman.ir/?p=2995
لینک کوتاه مطلب: