خلاصه کتاب
سیاهی شب، آسمون رو پوشونده بود.
از ترس این که الان یه روح پشت سرم باشه همش سر بر می گردوندم. نصفه شب ، رد شدن از یه مزار قدیمی ، اونم با پای پیاده…
یه چادر مسافرتی کوچکی، که از توش صدای قران می اومد؛ توجهم رو به خودش جلب کرد.
تو اون لحظه ،همه ترسم از بین رفت و فقط می خواستم برم و داخل این چادر رو ببینم.
مردی میان سال، با صورتی نورانی، که روبروش یه قران تو رهن بود.
https://niceroman.ir/?p=2968
لینک کوتاه مطلب: