خلاصه کتاب
ببین آتیس!الکی بابا رو بهونه نیومدن به اینجا نکن!کاش میدونستم دردت چیه که نه حاضری بیای اینجا باهم زندگی کنیم,نه حاضری ازدواج کنی!هرچند میدونم مربوط به اون حلقه مسخره ایه که الان چند ساله دستت کردی.کاش ماجرا رو به من میگفتی.من خواهرتم!
آتیس پوف کلافه ای کشید و گفت:آتوسا!بازگیر دادی به من؟بابا بیاد اونجا دووم
نمیاره.تو اون کشور غریبه,بی هیچ هم زبونی!درسته آلزایمر داره اما اونقدری
نیست که فرق یجای آشنا که توش بزرگ شده رو با یه کشور غریبه که
هیچ خاطره ای ازش نداره تشخیص نده.بابا افسرده میشه.
https://niceroman.ir/?p=3051
لینک کوتاه مطلب: