خلاصه کتاب
دختره بعد از یک روز اسباب کشی کرد به خونهی جدیدش...
مرد مسن و پسر جوونی که طبق گفتهی خودش عمو و پسر عموش بودن اومده بودن کمکش و من و پرهام دوباره از اون محوطه دور شده بودیم تا دیده نشیم...
دو سه ساعت بعد به خونه برگشتیم... هنوز زود بود تا به زندگی توی این چاردیواری عادت کنه... تونیک سادهای تنش بود و شال مشکی رنگی هم روی موهاش انداخته بود...
صورتی بی آرایش و ساده... درست مثل فرشته... اما باز هم با دیدن من و پرهام یهو از جا پرید...
سریع دستمو جلوش گرفتم.
https://niceroman.ir/?p=11591
لینک کوتاه مطلب: