خلاصه کتاب
وارد خانه شد، چیزی مثل سوهان روحش را می خراشید. با هر نگاه به گوشه و کنار خانه خاطراتش زنده میشد. چه خیال خامی بود داماد خانواده ی دادفر شدن. به خیالش اگر تلاش می کرد، دکتر میشد و ثروتمند، گذشته اش از یادها می رفت. هم شأن و هم تراز خانواده ی دادفر میشد اما نه، گذشته چون سایه دنبالش بود و از او جدا نمیشد. کاسه ی چشمانش از اشک پر شد و با نفرتی بیش از پیش نسبت به مادرش، کارتن خالی را کف اتاق انداخت و با حرص کتاب ها را از قفسه برداشت و داخل کارتن می گذاشت. زمان زیادی لازم نبود برای جمع کردن دو قفسه ی کتاب و یک چمدان لباس. به ساعت نگاه انداخت،
https://niceroman.ir/?p=2533
لینک کوتاه مطلب: