خلاصه کتاب
ماجرا از یك شب سرد اسفند ماه سال ١٣۵۴ شروع شد .
بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي , كار تزیین خونه و تدارك تولد تموم شد . درست
چند ساعت قبل از جشن .
من كه حسابي خسته و كثیف شده بودم به امیر پسر داییم كه كه تولدش بود و این همه زحمت
رو به خاطر جشن تولد اون كشیده بودم . گفتم : من میرم خونه . یه دوش میگیرم . لباسام رو
عوض میكنم و بر میگردم .
امیر با اصرار میگفت : تو خسته اي خب همین جا دوش بگیر لباس هم تا دلت بخواد میدوني كه
هست .
من بهانه آوردم و بالاخره قانعش كردم كه باید برم و برگردم .
راستش اصل داستان مسئله كادویي بود كه باید براش میگرفتم،
به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از یه دوش آبگرم كه بهترین دواي خستگي من
تو اون لحظه بود، لباس پوشیدم و آماده حركت شدم
https://niceroman.ir/?p=651
لینک کوتاه مطلب: