خلاصه کتاب
دوباره به ساعت نگاه کردم،یعنی الان مغازه ها باز بودند؟ آهی کشیدم و دل از لباس ها کندم و خودم را روی تخت ولو کردم.سلیقه ی خوبی هم نداشتم که خودم به خرید بروم و از طرفی مامان به هیچ عنوان نمیگذاشت که به تنهایی آن هم در این ساعت بیرون بروم. تنها با سحر و مهدیه دوست بودم که سحر خودش هم دعوت بود و صد در صد نمی آمد و…میماند مهدیه.
https://niceroman.ir/?p=2316
لینک کوتاه مطلب: