خلاصه کتاب
دست هام عرق کرده و هر بار برای پاک کردنش دامنم رو تو مشت مچاله میکنم. دهنم خشک شده و حس میکنم یک قلوه سنگ توی گلوم انداختن. مغزم فرمان میده در رو بزنم ولی قلبم با این کار راضی نیست. نمیدونم تا کی باید جنگ بین احساسات متضادم رو تحمل کنم. آخرش که چی؟ باید این کار رو میکردم. وقتی چشم باز می کنم روی تختی هستم که مال من نیست.
سرم بدجوری درد میکنه و حس میکنم یک وزنه صد کیلویی روی قلبمه، حالت تهوع شدیری هم دارم. از جا بلند میشم، طول میکشه تا همه چیز رو به خاطر بیارم. من توی اتاق مهدیار بودم، بعد سبحان اومد و… وای وای کم کم داره همه چیز یادم میاد، اون عوضی ها من رو دزدیده بودن؟ نکنه مهدیار قاچاقچی یا خلافکاره؟ چرا باید خودش رو جای یک بیمار بزنه و بیاد خونه باغ؟
https://niceroman.ir/?p=10438
لینک کوتاه مطلب: