خلاصه کتاب
سکوتی که به ظاهر با صدای دوتا بچه کوچیک شکسته میشد. دختربچه ای که خونسردی و اخم و جدیت عادت حالت صورتش بود و از طرف دیگه ای پسر بچه ای خندون و مهربون!
امشب فرق داشت. مردای سیاهپوش که رنگ لباسای به رنگ شبشون نوستالژی این کار شده بود مزین بر اعضای خونه بودن.
صدای قدم هاشون قلب پرستار رو از جاش درمی آورد و ناچار دستشو جلوی دهن بچه ها گرفته بود تا ساکت باشن.
خونه رو به هم ریخته بودن و انگار حالیشون نبود و براشون سکوت در حین کار مهم نبود. از خودشون مطمئن بودن.
با زبان اشاره سمت اتاق آخر رفتن. جایی که پایان بازی رو اعلام می کرد…حتی پایان زندگی یه انسان!
صدای جیغ دختر جوان دراومد که سریعا سمتش رفتن و کشون کشون از اتاق بیرون بردنش
دو نفر دیگشون بچه هارو برداشتن و سمت خروجی راه افتادن.
https://niceroman.ir/?p=190
لینک کوتاه مطلب: