خلاصه کتاب
《 خاطرههایت مصممتر از قولهایت بودند، برای ماندن کنار من. قولهایت خیلی زود خسته شدند و چمدانشان را بستند، اما خاطرههایت مدتهاست روزها و شبها همدم تنهاییام شدند. قولها بیوفا بودند، اما خاطرهها عجیب وفادار … 》
***
حاج عمو همیشه میگفت دختری!
دختر را با غلظت و غیظ میگفت و مو بر تنم راست میکرد! پا روی پا میانداخت و با چشمان ریز شدهاش تمام تنم را رصد میکرد و من در عالم بچگیهایم خودم را جمع میکردم و بر خودم میلرزیدم! و گاه به این فکر میکردم که حال اگر دخترم چه خبط و خطایی کردهام؟ و باز هم حاج عمو بود که بریدهبریده حرفهایش را به خورد گوشهایم میداد!
-دختر باید بلد باشه غذا بپزه! باید بلد باشه بلند نخنده! جلف و سبک نباشه! آت و آشغال به صورتش نزنه! دختر جاش تو خونهست نه بیرون خونه!
حرفهایش سیلی میشد و روی صورتم فرود میآمد و من...
و من جز سکوت چیزی را بلد نبودم! الکَنی بودم و این مواقع بیشتر!
https://niceroman.ir/?p=9869
لینک کوتاه مطلب: