خلاصه کتاب
صدای فریاد بابا واقعاً از جا پروندم. برو تو اتاقت همین الان. اصلاً باورم نمیشد بابا جلوی کل فامیل اینجوری سرم داد بزنه. آقای مهرابی بابای ارشیا خواست پا در میونی کنه که بابا گفت: مرتضی خواهش میکنم. این بار باید باش جدی برخورد کنم. دیگه شورشو در آورده. بعد همانطور که غضبناک به من نگاه میکرد گفت: وقتی ادای بچهها رو در میاری پس باید مثل بچهها تنبیه بشی، نه یک دختر پونزده ساله. سرم پائین بود. عصبی شده بودم و برعکس همه دخترای دیگه که توی این موقعیت گریه میکنن و خالی میشن من باید حتماً داد میکشیدم تا آروم شدم.
https://niceroman.ir/?p=11612
لینک کوتاه مطلب: