خلاصه کتاب
چهل روزبود که دیگه سایه سر نداشتم همدم دل نداشتم دیگه نه پدری
بود نه مادری طاقتم طاق شد وقتی از بیمارستان زنگ زدن وگفتن
پدرومادرت توی تصادف جون دادن ازم خواستن برای شناسایی
جنازهای برم که تمام زندگیم بودن .
اون روز شوم تولد 11 سالگیم بود قراربود باکادوئی که برام درنظر داشتن
سورپرایزم کنن اما بامرگشون قافلگیر شدم
برادرم سام به خاطرمن ازمافوقش مرخصی گرفته بود ،وقتی اومدو منو تو
لباس عزادید روی دوزانو جلودرخونه نشست بمیرم داداشم که مرگ
عزیزامون آوارشد روی دوش های خستت
دلم سیاه پوش پدرمه پدری که منتظر برای بازنشستگیش روزهارو گذروند اما
حالا سهمش از بازنشستگیش فقط پول کفن ودفن خودشو همسرش شد
دست یکی روشونم نشست برگشتم برای دیدن صاحب دست
دایی علی بود کسی که تاالان پشت بودبرای دل داغ دیده بچهای خواهرش
،بلندشدموسرگذاشتم روی سینه ستبرش روی موهامو بوسه زد
https://niceroman.ir/?p=648
لینک کوتاه مطلب: