خلاصه کتاب
بر بلندایی ایستاده و بر شکوه زمین مینگریست،
عالی برای توصیفش کلمه ای ناچیز بود.
دشت سبز و با طراوت زیر پایش با آن درختان درهم پیچیده و تو در تو و وحشی و بکر، چیزی بالاتر از محشر بود.
نسیم ملایم و خنکی که می وزید، عجیب کل حسهای طبیعت گرایانه اش را بیدار می نمود. اینجا بهشت بود،
بهشتی که سالها آرزوی زندگی در آن را داشت. اسب سری به چموشی تکان داد و شیهه ای کشید.
لبخندی زد، هر چند اسب سواری بلد نبود ولی خوب می دانست، اسب حیوان نجیبی است!
https://niceroman.ir/?p=4236
لینک کوتاه مطلب: