خلاصه کتاب
لیوان قهوه ام از روی میز برداشتم و پام و روی زمین کشیدم و توسط صندلی چرخ داری که روش نشسته بودم خودم و به پنجره بزرگ اتاق رسوندم و نگاهم و به پنجره اتاقی که برقش خاموش بود گرفتم … خیلی کم مونده بود بعد از این همه مدت قرار بود که به خواستم برسم … بی توجه به داغ بودن قهوه ام جرعه ای ازش نوشیدم … چه شب هایی بود که من با نگاه کردن به این پنجره و دیدن اون دختر نفرتم از قبل نسبت به این خانواده بیشتر شد
https://niceroman.ir/?p=2552
لینک کوتاه مطلب: