خلاصه کتاب
لابهلای چشامو آروم باز میکنم.
به دور و برم نگاه میکنم.
همه جا به رنگ سفید.
اینجا بیمارستانه؟!!
خودم جواب خودمو میدم. آره دیگه، پس کجاست؟
به بدنم نگاه میکنم. چه دردی هم میکنه.
پای چپم از نوک انگشتهام تا زانو، توی گچ، دست راستمم گچ گرفته.
وای چه مصیبتی!
سفرمون کوفتمون شد با این تصادف لعنتی. پس مامان، بابا و آبجی کجان؟
خیلی نگران شدم. من که اینجوری هستم و وضعیتم اینه، پس اونا حالشون چطوره؟
پرستار اومد تا سِرممو عوض کنه. کارش که تموم شد، دستشو گرفتم و گفتم: خانم پرستار، تو رو خدا بهم بگو خانوادم حالشون چطوره؟
سرش رو به نشونه تأسف پایین انداخت و بدون اینکه جوابمو بده، رفت.
https://niceroman.ir/?p=898
لینک کوتاه مطلب: