خلاصه کتاب
درحالی که برای خودم آواز میخوندم و از خجالت اعتماد به نفسم درمیومدم از اتاق زدم بیرون!
من : ننم دختری داره که شاه نداره … صورتی داره که ماه نداره … به کس کسونش نمیده … به همه کسونش نمیده!
با دیدن بابا دستامو بالا بردم و بلند و پر انرژی گفتم : سلام بر پدر گرام … باب: علیکم سلام دختر خلم … با اخم گفتم : من خلم ؟ بابا : اوم … الان که فکر میکنم میبینم چل هم هستی!
با دلخوری و لب و لوچه آویزون گفتم : دو ساعته دارم به خودم اعتماد به نفس میدم بعد شما میای میزنی به حالم!
https://niceroman.ir/?p=2660
لینک کوتاه مطلب: