خلاصه کتاب
کابوس تموم لحظه هام شده بود ..تاریکی وترس .فقط صدای التماسهامو میشنیدم وچشمای به خون نشسته ء اون
مردوکه هر لحظه به هم نزدیک ونزدیکتر می شد. فقط التماس می کردم...
_ترو خدا ....بهم رحم کن ...من که کاری نکردم .....،با آبروم بازی نکن ،تورو به قران قسم ....بی آبرروم
نکن....واون هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و
قلب من از شدت ترس واضطراب داشت از تو سینم در میومد.خیس عرق شده بودم. ...خدایا کمکم کن ...کمکم کن
،نجاتم بده..... نذار اون چیزی که می خواد بشه.اون نزدیکتر می شدومن توی آتیش می سوختم وداد می زدم خدا یا
کمکم کن/از خواب پریدم ....دوباره همون کابوس همیشگیِ تموم نشدنی ......با اینکه بهتر شده
بودم ولی هنوز بدنم خوردوخاکشیر بود .دوباره ذهنم رفت به اون روز...چشمامو باز کردم... توی یه اطاق دوازده
متری،... روی یه تخت زهوار در رفته ام
که از صدای جیرجیرش گوشام کر میشد.....هنوز سرگیجه دارم ....خدایا من کجام ؟؟؟
لحظهءآخرو یادم میادکه داشتم از دانشگاه بر می گشتم خونه .هوا تازه تاریک شده بودوحول وحوش 7 شب بود .یه
نفر که به ماشینش تکیه داده بود صدام کرد؛
_خانم ....خانم ....جلوتر رفتم... توی تاریکی صورتشو نمی دیدم
ولی هیکل درشت وقد بلندش اونقدر تو چشم بود که ناخودآگاه یه اضطراب بدوجودمو گرفت.تو فاصله ای که بهش
برسم جلوتر اومد وگفت؛
_مریم خانم شمائید؟
https://niceroman.ir/?p=728
لینک کوتاه مطلب: