خلاصه کتاب
وسط اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به پنکه سقفی نگاه می کردم . بچه که بودم همیشه می
ترسیدم پنکه بیفته روی کله م و مغزم متلشی بشه ... یادش بخیر . الن فکر می کنم که عجب
خری بودم ! منتظر سورن بودم تا بیاد مثل با هم درس بخونیم . البته نزدیکای عید نمیشه درس
خوند ... ما هم که هر وقت به هم می رسیم به تنها چیزی که فکر نمی کنیم درسه . توی همین
فکرا بودم که صدای زنگ رو شنیدم و سریع رفتم درو باز کردم .
https://niceroman.ir/?p=599
لینک کوتاه مطلب: