خلاصه کتاب
- پرشاااااااان ........ ميكشمت
با صداي داد پدرام پارچ و روي زمين انداختم و با كله از اتاق بيرون پريدم .
- وايسا زلزله تا خودم نگرفتمت تيكه تيكه ات كنم .
پشت پدر كه ايستاده بود و به قيافه ي پدرام مي خنديد سنگر گرفتم و گفتم :
- تو خواب ببيني !
- پرشان من گفتم بري پرهام و بيدار كني نه اينكه بفرستيش زير دوش آب .
نگاهي به مامان كه توي چارچوب در ايستاده بود كردم و گفتم :
- آخه خودت بگو مامان خانم اين خرس خوش خواب به جزء اين كار جور ديگه اي بيدار ميشه ؟
- معلومه كه بيدارميشم توبلد نيستي مثل آدم منو بيدار كني ؟
- پدرام بس كن برو لباست و عوض كن بايد بريم بلكه براي يه بارم شده همه منتظر ما نباشند .
پدرام در حاليكه به سمت اتاقش مي رفت برايم خط و نشان مي كشيد كه منم به تلافي براش زبونم و در آوردم .
- دختربس كن اينقدر داداشت و اذيت نكن
https://niceroman.ir/?p=609
لینک کوتاه مطلب: