خلاصه کتاب
چشم هایم تار بودند و تنها به روی نقطه ای نامعلوم بر دیوار سفید بیمارستان خیره بودند. بدنم کرخت و بی جان، بر روی صندلی های فلزی و سرد افتاده بود. دیگر نایی برای التماس کردن نداشتم. تمام آن چه را که در چنته به کنار گذاشته بودم، با شنیدن خبر وخیم شدن وضع پدرم به اتمام رسیده بود. دیگر اشکی نداشتم برای روانه کردن بر جاده های گونه هایم، دیگر توانی نداشتم برای ضجه زدن و چنگ انداختن بر سر و صورتم.
https://niceroman.ir/?p=2613
لینک کوتاه مطلب: