با دیدن سونا لبخندی روی لبم نشست . مامان درست پشت سرش قرار داشت . دستم و بالا بردم و تکون دادم . به سرعت قدم هام افزودم تا به طرفشون برم . اونا هم همین کار و تکرار کردن . نگاهم بین صورت مامان و سونا می چرخید … چقدر توی این چند ماه دلتنگشون بودم . فقط چند ماه دوری …
همین پنج ماه پیش توی ترکیه باهاشون دیدار داشتم و حالا با کمی فاصله تو تهران دیدار بعدی رو ترتیب داده بودیم . با برخورد چیزی به دست راستم نگاهم و از صورت اونا گرفتم و به چشمای مشکی پیش روم دوختم .درست مثل اینکه ماشینی از روی دستم رد شده باشه . احساس کردم استخوان های بدنم درد می کنه