خلاصه کتاب
دستی به صورتش میکشد، هرچه میگردد،جستوجو میکند سودی ندارد.
کلاف گره خورده، کلافه اش میکند، بیش از همیشه...
تقه ای به در اتاقش میخورد با صدای خش دار و خسته اش نجوا میکند:
- بیا تو.
سربازی که خوب میداند روزی که پای این پرونده وسط باشد همکلام شدن با سرگرد از هر جنگ جهانی بدتر است، آب دهان فرو میدهد، وارد میشود محکم پا میکوبد صاف می ایستد،مردانه نگاهش میکند و لب باز میکند:
- آزاد.
نگاهی به چهره ی خسته ی مافوق میکند آب دهان را دومرتبه فرو میدهد:
- دستور دادین خدمت برسم سرگرد.
https://niceroman.ir/?p=11212
لینک کوتاه مطلب: