قسمتی از رمان عدالت قلب من؛
تبسم: با صدای زنگ گوشیم چشم از پرونده بیمارم برداشتم و نگاهی به گوشیم کردم، رهام بود.
گوشی رو بلافاصله برداشتم سعی کردم فکرها و صدای قلبم که بلند شده رو پس بزنم و چیزی که هست رو باور نکنم.
سلام آقای هادیان، بله من وقت دارم باشه فعلا خدانگهدار…
برای ساعت شش عصر قرار ملاقات گذاشت، حتما می خواست درباره آهو باهام صحبت کنه.
با اومدن اسم آهو ناگهان پرت شدم به گذشته، چی شد که به اینجا رسید، آهو دختر معصومی بود که گرفتار بی عدالتی و ذات خراب بعضی از آدم ها شد.
و البته راهی برای اینکه من و رهام با یکدیگر آشنا بشویم، اما فقط به عنوان دو شخص معمولی تا بتوانیم مشکلات آهو رو با هم حل کنیم.
رهام در ذهن و قلبم همان رهام هست ولی جلوی خودش و دیگران آقای هادیان صدایش می کنم.
البته من برای اون هم در ذهنش و هم جلوی چشم دیگران همیشه خانم نظری بودم و در حال حاضرم هستم. بازهم افکار به درد نخور…
سعی کردم دوباره روی پرونده بیمارم تمرکز کنم اما نمیشد. فکر رهام، فکر درباره گذشته آهو و آینده اش…
چرا آهو؟! چرا اینجوری؟!.