خلاصه کتاب
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم..همونطور خواب آلود جواب دادم: بله … مهسا-بله مارو هان..کجایی؟ ربع ساعت دیگه کلاس شروع میشه. با این حقیقی اخمو داریم… سر کلاس راهت نمیده..بدووو. حالا یه امروزی ماشین نیاوردم باید به غلط کردم بیوفتم… من-اه چقدر حرف میزنی بابا. باشه صبرکن اومدم.. و تلفنو قطع کردم. یه نگاه به ساعت انداختم ساعت 10 ربع کم بود. وااای خدا الان کلاس شروع میشه..زود از تخت اومدم پایین ورفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم وآماده شدم. سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت کفش هام.
https://niceroman.ir/?p=1908
لینک کوتاه مطلب: