خلاصه کتاب
نفسم یهو رفت، توان حرکت کردن نداشتم این چطور فهمیده که من کی هستم. احساس کردم پشت سرم وایساده به زور چرخیدم بهش نگاه کردم که ابرویی بالا انداخت و گفت: «تعجب نکن من خیلی چیزا میدونم». صدام صاف کردم گفتم: «دیگه کی میدونه؟» نشست روی میز گفت: «هیچکس، این باهوشی من به داداشام رفته»، چشمی زد که فهمیدم منظورش با من هست. پرید پایین بغلم کرد گفت: «چرا تو اینقدر بیاحساس هستی»، بغلاش کردم بعد از چند دقیقه بیرون اومد گفت: «خب بگو ببینم چه خبر». گوشیام که روی میز بود زنگ خورد سروش گوشی برداشت با تعجب نگاهی به گوشی انداخت و گفت: «تو با حمید سعیدی در ارتباط هستی؟». سرم تکون دادم گوشی از دستاش بیرون کشیدم جواب دادم: «جانم حمید.»
https://niceroman.ir/?p=11861
لینک کوتاه مطلب: