خلاصه کتاب
باتاسف سرموتکون دادم وبه سمت درکلاس رفتم.
السا از پشت سرداد زد: -اِاِاِ…کجا وایستا منم بیام…
محلش نگذاشتم وراه افتادم که از پشتکوله ام رو کشید وهمزمان گفت: به خدا باید بیای من دوستای ایلیا رو می شناسم یک چیزای توپی اند. ابرویی بالا انداختم :
پوفی کردم و باکلافگی نگاش کردم …با مظلوم نمایی گردنشو کج کرد و ملتمس بهم خیره شد که بابا تو که نمیدونی چه بچه های باحالین خودشون گفتن هرکی رو دوست دارین بگید بیاد دوستای ایلیا به من چه ربطی داره؟
https://niceroman.ir/?p=6886
لینک کوتاه مطلب: