خلاصه کتاب
همونجورکه مقنعه ام رو درست میکردم با لحن جدی و همیشگیم گفتم:
روژان الکی بحث نکن … من خوشم نمیاد برم اینجور جاها … تولد شمسی و قمری و میلادیشون رو هی جشن میگیرن!
من که نمیگم تو نرو … برو خوش باشی اما من نمیام … با زاری گفت :
تو دلم مونده برای یکبار هم که شده تو رو به دوستام نشون بدم … پس موضوع اینه ؟
عزیز من مجبور نیستی جار بزنی خواهر من پلیسه … مطمئن بودم که نگفته … یک دروغ کاملا بچگانه بود … میدونست کار من رو نباید به کسی بگه!
گفت : حالا که گفتم … رائیکا یک رحمی کن … ها ؟
https://niceroman.ir/?p=1759
لینک کوتاه مطلب: