خلاصه کتاب
لباس سفید عروسیم را که پوشیدم،آمدم جلوی ایینه قدی آرایشگاه ایستادم.خدایا،چقدر قشنگ شده بود.اصلا تصورش را هم نمی کردم که این قدر تاج سرم با لباسمهماهنگ باشد.همه کارکنان آرایشگاه دورم جمع شده بودند و به به و چه چه می کردند.حالا حرف انها به کنار،ولی وقتی خودم توی ایینه به خودم نگاه می کردم،احساس می کردممثل فرشته توی قصه ها شده ام…
https://niceroman.ir/?p=4268
لینک کوتاه مطلب: