خلاصه کتاب
داستان در مورد دختر شهرستانی هست که یکی از بزرگترین آرزوهاش قبولی در دانشگاه تهرانه. اما وقتی به این موفقیت بزرگ دست مییابه با یک سری آدمها آشنا میشه و وارد داستانی ناخواسته میشه که یک سری اتفاقها براش میاوفته و به مرور زمان از آرزویی که کرده پشیمون میشه و مدام خودش رو سرزنش میکنه که ای کاش هیچ وقت به این شهر نمیاومده و…
همانند همیشه در کنار تخته سنگی روی شنهای خیس و صدفوار ساحل نشسته بودم. نفس عمیقی کشیدم که همزمان نسیم ملایمی زلفهای پریشان سیاهم را همانند قاصدک، در هوا به پرواز درآورد و با دستهایم پیراهن حریر سفید رنگم را که همراه موهایم در هوا معلق بود گرفتم.
https://niceroman.ir/?p=3023
لینک کوتاه مطلب: