خلاصه کتاب
يادش بخیر تبریز زیبای من در آن سالها زیر انبوهی از دود گرفتار شده بود .دود باروت.بمب دستی.دود مبارزه و جنگ من تنها ده سال داشتم.
چشمان مادر برقی زد و لبخندي عمیق بر چهره ي خسته اش نشست.فنجان چای را بین انگشتان بلندش به بازی گرفته و
خیره به پنجره بخارگرفته غرق خاطراتش شده بود. پدرم مرد متمولی بود.زمین دار بود،مالدار بود،دستش به دهانش میرسید و مردم،
بسيار سر سفره اش نان می خوردند. ملک ما در یکی از محلات اعیان نشین تبریز بنا شده بود،یک عمارت بزرگ با کلی خدم و حشم
که آن روزها چقدر شلوغ تر و پر رفت و آمدتر بود.مردان مسلحی که از صبح خروس خوان تا دمادم غروب کنار مهمات جنگی شان رج میبستند
و هنگام تاریکی هوا،پیش از رفتن،فانوس کنار پایشان را روشن می کردند.
https://niceroman.ir/?p=7138
لینک کوتاه مطلب: