خلاصه کتاب
از اول همینطوری نبودم ... خیلی تفاوت داشتم با الانم ! او بود که توانست من را
عوض کند .
خب ... تو که میدانی ! او متخصص این کار است ! اینکه دیگران را وادار کند
آن چیزی باشند که خودش میخواهد !
اولین بار توی کافه دیدمش . بین میزها میچرخید ، با مشتری ها حرف میزد و
شوخی میکرد ... به طرز حیرت انگیزی زیبا بود . فکر میکردم اکثر مردهای آن
کافه فقط به خاطر دیدن او به آنجا میرفتند . یکی دو باری که نگاهش توی نگاه
من گیر کرد ، سر جا خشک ماندم ... عجیب بود ، اما برای اولین بار در تمام
زندگی ام آرزو کردم ای کاش کمی خوش قیافه تر بودم . بعد دستم را بالا بردم و
با انگشتانم موهایم را شانه زدم !
یادم است یک فنجان از دستش افتاد کف زمین و شکست . صاحبکارش به او
چشم غره رفت و او با ظاهری مظلومانه گفت : ببخشید !
و بعد بلافاصله چرخید و پشت سر صاحبکارش ادا در آورد . همان لحظه
عاشقش شدم ... بی خود و بی جهت ! قبل از آنکه اسمش را بفهمم و یا حتی
مطمئن باشم که او هم من را دیده است یا نه .
پس از آن من هم رفتم توی لیست عشاق او ... همراه با مردهای پیر و جوانی که
فقط به امید دیدن او و لبخندهایش به کافه میرفتند و قهوه های بد طعمش را تحمل
میکردند .
https://niceroman.ir/?p=660
لینک کوتاه مطلب: