خلاصه کتاب
گفتند چشمهایم را ببندم … خیلی آرام پلکهای سنگینم را روی هم بگذارم و به هر چیز که دلم میخواهد فکر کنم تا زمانی که دو مرتبه صدایم کنند … من هم میبندم، از خدا خواسته، چشمهایم را به روی دختر سرد و یخی توی آینه … چشمهایم را میبندم و فکر میکنم به دختری خوش قد و بالا، پوشیده در لباس سفید و دنباله دار … لباس دکلته و زیبای پر زرق و برق داری که پره های دامن نگین دارش با هر بار چرخش دخترک سرخوش، بلند میشود و دختر را به پرواز درمی آورد.
https://niceroman.ir/?p=2313
لینک کوتاه مطلب:
خیلیییی روون وقشنگ وپرکشش
به کسانی که حرفه ای اهل خوندن رمان هستن توصیه میکنم بخونن
دست مریزادبه خانم تقی زاده