خلاصه کتاب
سیگاری که بین انگشت هام بود رو، توی جاسیگاری خاموش کردم، و به خاموش شدنش چشم دوختم. بعد از چند ثانیه که کلا داشت خاموش میشد و جرقه های قرمز رنگش به خاکستر تبدیل میشدن، نگاهم رو ازش گرفتم و به تلویزیون دوختم. قبلنا تو گذشته های خیلی دور وقتی که بچه بودم فکر میکردم آدما توی تلویزیون زندگی میکنن و به داخل تلویزیون وارد و خارج میشن و خیلی دلم میخواست وقتی بزرگ شدم بتونم برم داخل تلویزیون و اونجا زندگی کنم. نیشخندی به فکر های احمقانه خودم زدم…دنیای بچگی هم برای خودش عالمی داشت.
تمام حواسم رو به اخبار پخش شده از تلویزیون دادم، این روزا خبرهای تحریم و تورم از سوی دولت های غرب همه جا پیچیده!. پوفی کشیدم، دست بردم و خواستم گوشیم رو از روی میز بردارم که زنگ خورد. به صفحهش نگاه کردم که اسم (خربزه ۲) همون هلیا وسط صفحه خودنمایی میکرد.جواب دادم
https://niceroman.ir/?p=391
لینک کوتاه مطلب: