خلاصه کتاب
ماشین و یه گوشه پارک کردم و زل زدم به در اهنی و بزرگ و زنگ زده… بعد یک سال… بالاخره از توی اون دخمه میومد بیرون… چند تا نفس عمیق کشیدم. بوی عطر دسته گلی که خریده بودم تو سرم میپیچید. گلهای رز و رنگهای مختلف… دیگه از شر کمپوت خلاص شده بود.صدای ریلی باز شدن در باعث شد سرمو به اون سمت بچرخونم… خودش بود.ساکش روی شونه اش بود.یه کاغذ و به نگهبان داد و اومد بیرون… از ماشین پیاده شدم. از حالت ایستادنش معلوم بود که منتظر کسی نیست
https://niceroman.ir/?p=2246
لینک کوتاه مطلب: