خلاصه کتاب
صبح بیدار شدم اولین چیزی که یادم اومد نبرد تن به تن سختم و دیدن دوباره اون پسر بود … سمت کمد لباسام رفتم نمیخواستم لباسهای تکراری بپوشم من به لباس تک میخواستم اخه امروز یک روز خاص بود برام میخواستم لباسهای دیگه ام رو امتحان کنم. ….در کمد رو باز کردم بعد از کمی گشتن لباسی رو دیدم که لبخند به لبم اورد لباس ابی بود و دکلته روی قسمت بالاتنه اش کلا نگین های رنگی رنگی بود و هرچی پایین تر میومد نگین ها به صورت ابشاری و خط خط پخش می شد. میشدند
https://niceroman.ir/?p=2411
لینک کوتاه مطلب: