خلاصه کتاب
خیابون های شهر برایش ناآشنا شده بودند، برج های سربه فلک کشیده، خیابون های اتوبان شده و عریض، مغازه ها و پاساژهای رنگارنگ و…همه براش تازگی داشت. انگار سالها از ایران دوربوده است. اگرمجبور نبود هرگز برنمی گشت به جایی که روزی زندگیش به بازی گرفته شد. خاطرات بد گذشته روح پر دردشو سوهان می کشید… با صدای راننده به خودش اومد: آقا رسیدیم….
https://niceroman.ir/?p=2261
لینک کوتاه مطلب: