خلاصه کتاب
در را که قفل زدم ایستادم تا درابه کامل پایین بیاید. سوز سردی که آمد، باعث شد لرز کنم. دستانم را دور خودم پیچیدم. نگاهم به دو مرد سر کوچه افتاد یکیشان مشغول تلفنی حرف زدن بود. دیگری نشسته بود و یک چیزی را در دستش می چراخد همیشه این سوال در ذهنم بود. واقعا چه طور یک آدم قبول می کرد محافظ یک آدم دیگر شود؟ یا برایش کشیک بدهد؟ واقعا حیف نبود؟ تمام عمرشان را به پای زندگی دیگری می گذراندند مگر چه قدر وقت داشتند که این طور روزهایشان را تلف می کردند؟ به طرف ماشینم برگشتم نگاهم به لاستیک افتاد. یک پنچر گیری حسابی لازم داشت صبح هم تا این جا
https://niceroman.ir/?p=2758
لینک کوتاه مطلب: