خلاصه کتاب
اولین بار بود که به پارک شقایق می آمدم … پارک کوچکی است اما بسیار شلوغ … سروصدای بچه ها تشویش ذهنم را تشدید می کرد!
با نگاهم تعقیبش می کردم … روی یک صندلی دقیقا روبه روی چند تا بچه که در حال بازی بودند به آرامی نشست … من سعی کردم آهسته قدم بزنم و به این سو و آن سو نگاه کنم!
در افکارم غرق شده بودم که یک پسربچه جیغ بلندی کشید … قلبم به تپش افتاد … مادر بچه هراسان به سوی بچه اش دوید … پای کودک پیچ خورده بود!
https://niceroman.ir/?p=2684
لینک کوتاه مطلب: