خلاصه کتاب
بعد از اولین معامله ای که تو شرکت خودسرانه جوش دادی، انتظار نداشتم جلوی چشمام ببینمت! غم در چشمان کیهانه حائل شد … لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: تو موقعیت شرکتت رو به من مدیونی! اگه من نبودم کی می تونست تو غیاب تو اون شرکت و راه اندازی کنه؟! هوم؟! این عوضه تشکر کردنته؟ دخترک بی توجه به گفته های رفیق وکیل شده اش چمدانش را به دست او داد و گفت:
https://niceroman.ir/?p=2495
لینک کوتاه مطلب: