خلاصه کتاب
شوق رسیدن و دیدن نزدیکان قلبم را به رقص انداخته بود. با اینکه خسته و گرسنه بودم اما تند تند قدم برمی داشتم. هوای گرم و سوزان صورتم را ملتهب کرده بود؛ اما من پر از هیجان بودم. بعد از روزها تنهایی و غم حالا کسانی بودند که هم خون من بودند و من جایی را داشتم. قلبم شادمانه می طپید. سر بلند کردم و یار محمد را نگاه کردم. یار محمد تند و سر به زیر گام برمی داشت. از وقتی که راه افتادیم ساکت و غم دار بنظر می آمد.
https://niceroman.ir/?p=1853
لینک کوتاه مطلب: