خلاصه کتاب
دم دمای غروب بود، هوا رو به تاریکی می رفت. یه ساک نیمه پر روی دوشش انداخته بود و کنار اتوبان پیاده در حال قدم زدن بود. زمستون بود و سوز سرمای شدیدی میومد. یه کاپشن چرمی و به شلوار جین و یه کتونی کهنه پوشیده بود. با یه دستش ساکش رو روی دوشش گرفته بود و با دست دیگه ش سیگار می کشید. دستاش و صورتش از شدت سرما قرمز شده بودن. ولی انقد غرق فکر بود که اهمیتی نمی داد. انگار که دیگه بی حس شده باشه نسبت به همه چیز…
https://niceroman.ir/?p=2733
لینک کوتاه مطلب: