خلاصه کتاب
میان دیوارهای سنگی و بی روح که نشان از مهر نداشت چه بی رحمانه زندان شده بودیم..چه تلخ بود تراژدی غمناکمان وقتی نه شانه ای برای گریه های بی پایان مان داشتیم و نه دستی که از محبت که روی سرمان کشیده شود..چه غم انگیز است روزهای بی کسی خزان زده پاییز مان که در پستوهای این کره خاکی و از پس پنجره ای غبار زده به تماشای آن سوی حقایق تلخمان نشسته ایم و چای یخ زده و بی مزه عصرانه مان را با کامی تلخ مزه مزه می کنیم..
https://niceroman.ir/?p=2779
لینک کوتاه مطلب: