خلاصه کتاب
حال بدی داشتم سرگیجه حالت تهوع تلوتلو خوران راه میرفتم.آدمهایی که از کنارم میگذشتند با چشمانشان سرزنشم میکردند.بعضی هم برایم دلسوزی میکردند.خانمی زیر گفت:حقشه میخواست کمتر بکشه.
همانطور که از پیاده روی کنار خیابان میگذشتم اشک میریختم.دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم همه چیز را باخته بودم :زندگی عشق امید و..
چطور توانسته بودم؟چطور توانسته بود..خدایا منکه توبه کرده بودم.آیا لایق چنین عقوبتی بودم….
https://niceroman.ir/?p=7414
لینک کوتاه مطلب: