خلاصه کتاب
سیاوش پشت میزش نشسته و موبایلش را جوری که سعید و مهتا نبینند بر روی ران پایش گذاشته و دنبال شماره ی مورد نظر میگشت … سعید طبق معمول هنوز نرسیده شروع کرد با پرحرفی بقیه را کلافه کند و هر بار سیاوش را هم در بحث شرکت می داد با سوال هایی از بازار و وضعیت کارگاه های مشابه با کارگاه مهتا … سیاوش شروع به تایپ پیام کرد، مهتا کلافه شده بود و این همه وقت تلف کردن را درک نمیکرد
https://niceroman.ir/?p=2490
لینک کوتاه مطلب: