خلاصه کتاب
با این فکر, به خودم اومدم. مشتهامو گره کردم و با عزمی جزم,به دنبالش دویدم … اما هرچی صداش می کردم, انگار نه انگار.. درست مثل آدمی که مسخ شده باشه و به هیچ چیز دیگه جز مسیر روبروش, توجهی نداشته باشه، به راهش ادامه می داد … سرعتمو تندتر کردم و بهش رسیدم … کنارش ایستادم و بی اختیار, به آغوش کشیدمش
https://niceroman.ir/?p=2130
لینک کوتاه مطلب: